غلامرضا امامی
هر دو به آذرماه زاده شدند. هر دو نسب به روستا میبردند؛ مزینان و اورازان. هر دو روحانیزادهبودند و پدران هر دو از روستا به شهر کوچیده بودند.
هر دو به فرهنگفرانسه چیره بودند و به رهبر ملی ایران دکتر محمد مصدق دلبسته و شیفته. هر دو میخواستند پلی بنا کنند؛ خانهای نو بر پایههای خشتهای کهن. نخستین کوشید سخن مذهبیها را میان روشنفکران ببرد و دیگری میخواست اندیشه روشنفکران را میان مذهبیها بگستراند. هر دو با قدرت قاهر زمانه بیگانه بودند و با مردم روزگار خویش یگانه. هر دو ستمستیز بودند و دادجو. هر دو در پی گوهر گمشده آزادی بودند و در این راه به سهم خویش و بهزعم خویش به جد و جان کوشیدند.
آخرهای آذر 46 بود. استاد ما؛ استاد محمدتقی شریعتی به تهران آمده بود و در خانهای نزدیک مجلس شورا مسکن گزیده بود. به دیدارش رفتم. حال خوشی نداشت. کمی سرما خورده بود. اما خرسند و خوشحال بود. به آرامی اما به شادی گفت فردا علی میآید، با قطار میآید. گفتم استاد شما استراحت کنید تا حالتان بهتر شود. من به ایستگاه راهآهن میروم. با شرم گفت باعث زحمت شمانمیشوم. گفتم اختیار دارید، افتخاری است.
فردا صبح به ایستگاه راهآهن تهران رفتیم با دوستی. دکتر شریعتی آمد. با بارانی کرمرنگی بر تن، شاپویی بر سر و طبق معمول سیگاری بر لب. ماشینی گرفتیم و دکتر را به خانهپدر رساندیم، کمی نشستیم. گفتم خستهاید، فردا به دیدارتان میآیم. موقع رفتن د فتر قرمزرنگم را به دکتر سپردم و گفتم این را ببینید و اگر خواستید چیزی در آن بنویسید و رفتم.
صبح روز بعد به دیدارش رفتم. گفت:دفترت را دیدم و چند خطی نوشتم. زیر کلمه تنهایی با خط ریزی نوشته بود: کوهها باهمند و تنهایند... همچو ما باهمان تنهایان
و زیر کلمه زندگی این شعر را آورده بود: نه بر اشتری سوارم/ نه چو خر به زیر بارم/ نه خداوند رعیت/ نه غلام شهریارم.
پک عمیقی به سیگارش زد و گفت: دیدم که جلال هم در دفترت چیزهایی نوشته، با او آشنایی؟ گفتم بله، برای کتاب روشنفکرانش طرحی به من سپرده، گفت دوست دارم ببینمش. از همان جا به خانه جلال تلفن زدم. گفتم یکی از استادان دانشگاه مشهد به نام د کتر علیشریعتی، دوست دارد شما را ببیند. گفت باشد فردا ساعت 11صبح. روزبعد پیاده راه افتادیم، در راه کتابفروشی را نشانم داد و گفت یکی ازکتابهایم را برای پخش نزد او بردم، قیمت کتاب را دید، کتابمرا در یک کفه ترازو گذاشت و وزنههایی را در کفه دیگر، کتاب را وزن کرد و گفت ببخشید، گران است! این حکایت را میگفت و میخندید.
به میدانمخبرالدوله که رسیدیم، سر سعدی ایستگاه اتوبوسهای دوطبقه قرمزرنگ تجریش بود، با هم به طبقه بالا رفتیم. در طول راه از اقامتش در پاریس حکایتها گفت و من از خرمشهر و زندگی صبیها روایتها.
سر کوچه فردوسی پیاده شدیم. تا «بنبست ارض» وخانه نقلی آجری جلال راهی نبود. هواسوز سردی داشت. وقتی رسیدیم شومینه روشن بود وگا ه هیزمها را جلال به هم میزد، کشور خانم چای آورد. کنار شومینه چای گرم چسبید. جلال احوال دوستش دکتر مفخم پایان را پرسید که در دانشگاه مشهد استاد جغرافیا بود و از کارعظیم فرهنگ جغرافیاییش ستایش کرد. دکتر از تحقیقش درباره مارکوپولو سخن گفت و از روزگارش در پاریس و کوششهایش در کنفدراسیون. وقتی به جلال گفتم دکتر دوست فانون بوده، انگار سالهاست که هم را میشناسند، بلند شد و رفت و از کتابخانهاش کتاب «چهره استعمارگر و چهره استعمارزده» ممی را به دکتر داد و گفت حضرت ترجمهاش کن، کار توست.
سخن به مصدق رسید، گل از گل جلال شکفت، گرم شد، از همرهان سست عناصر و رفیقان نیمهراه سخنها رفت، جلال بیشتر گوینده بود و دکتر شنونده، چه شوق و معصومیتی در سیمای نجیب دکتر بود و چه شور و جذبه و جلالی در سخنجلال. دو ساعتی بود که نشسته بودیم. وقت خداحافظی رو کردبه دکتر و گفت، اینجا خانه توست، هر بار که به تهران آمدی بیا اینجا، من هماگر به مشهد آمدم حتما به سراغت میآیم.
راه افتادیم. در راه دکترگفت: این مرد چقدر صادق و صمیمی است، دوستش داشتم، حالا که از نزدیک دیدمش بیشتر دوستش دارم، جلال زمان ماست. و من یاد دیدار ابوسعیدابوالخیر و ابوعلی سینا افتادم که اولی گفت آنچه من میبینم، او میداند و دومی گفت آنچه من میدانم، او میبیند.
منبع: مجلهی نگاه پنجشنبه، شماره 34، آذرماه 1391.